آتش، به اختیار آدمها
نویسنده: محمدسجاد کاشانی
زمان مطالعه:5 دقیقه

آتش، به اختیار آدمها
محمدسجاد کاشانی
آتش، به اختیار آدمها
نویسنده: محمدسجاد کاشانی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]5 دقیقه
ما آدمها بهخاطر همین که میتوانیم مختار باشیم و انتخاب کنیم، خیلی چیزها را از دست دادهایم.
هامون مسئول طویلهی پیست اسبدوانی بود. اگر چندمرتبه به پیست رفتوآمد میکردید قطعا مردی بلندقامت با سبیلهای زمختی را میدیدید که دارد توی سر پسرکی ریزهیکل میزند. آن مرد هامون نبود. هامون همان پسرک توداری بود که بهخاطر حواسپرتیاش تو سری میخورد. بعدازظهر دوشنبهای بود که ظهیر - آن مرد درشت هیکل - مثل همیشه داشت اسب قهوهای سرکشی که تازه به پیست آورده بودند را رام میکرد.
ظهیر دوهفتهای بود که درگیر این اتفاق شده بود. طبیعی بود از دست قهوهایِ سرکش عصبانی باشد؛ چهبسا ناراحت و خسته. همین برای شکستن کاسهی صبر آن دوشنبه کافی بود. اسب سرش را بالا کشید و سعی کرد با یک ضربهی ناگهانی ظهیر را کنار بزند. ظهیر تا آنجا مثل کامپیوتری بود که روی حالت استندبای خوابیده باشد و حرکت سر قهوهای انگار تازه موسش را تکان داد و بیدارش کرد. افسار را کشید پایین و شروع کرد به شلاقزدن حیوان و بر سرش شیههکشیدن. همهی ما آنجا بودیم و از صدای ظهیر حالت استندبایمان پاره شد. آنقدر محکم ضربه میزد به حیوان بیچاره که دو-سه نفر از مشتریها بیاختیار دویدند سمتش تا آرامَش کنند. ما تازهسواران هم ایستاده بودیم به غصهخوردن و تماشا، که میان چشمهایی که دلشان برای اسب میسوخت سر چرخاندم و نگاهم خورد به چشم هامون.
نگاههامون یک جور دیگر داشت صحنه را تماشا میکرد. مثل بقیه دلسوزانه نبود. هامون، با چشمهای ذغالیاش همدردی میکرد با قهوهای. او بهتر از هرکس دیگری میدانست که دستهای ظهیر چه ضربههایی دارد و چه اضطرابی به جان اسب میافتد؛ اما وقتی دید همه دارند دلسوزانه به اسب نگاه میکنند، رنگ چشمانش تغییر کرد. حالا کمی سوال داشت. سوالی که احتمالا میگفت: چرا کسی برای من دلسوزی نمیکرد وقتی قهوهایِ سرکش میشدم؟
راست میگفت. چرا وقتی هامون زیر دستان ظهیر کتک میخورد که حواسش را جمع کند، کسی نگاهش مثل امروز نمیشد؟ نهآنکه کلا با خودشان نگویند «کاش پسرک را نمیزد»؛ نه. دو-سه باری شنیده بودم که بگویند «پسرک بیچاره» یا «مردک قلچماق.» ولی هیچموقع وقتی هامون دیر میآمد یا چیزی را چپه میکرد یا شل گره میزد و کتکش را میخورد، کسی نمیآمد جلوی این عذاب را بگیرد.
یاد حرف معلم کلاس چهارمم افتادم. میدانی توی مدرسه همیشه یک چندنفری هستند که وقتی برگهشان را میگیرند بهخاطر بیستنشدنِ نوزدهونیمشان بروند یک گوشه بنشینند و گریه کنند؛ و تبعاً چندنفر هم برای دلداری بروند توجه بیندازند در توجهدانشان. من هم خیلی دلم میخواست این حس را تجربه کنم ولی وقتی با دیدن برگهام سرم را انداختم پایین، آقای حیرانی که میدانست این قیافه به هرکس بیاید، به من نمیآید. سرم را داد بالا و گفت: مگر همین را انتخاب نکردی؟
بعد کلاس نیاز داشتم آقای معلم این «مگر انتخاب نکرده بودی» را بیشتر توضیح بدهد. رفتم پرسیدم من چه چیزی را انتخاب کرده بودم؟ تا آنجا فکر میکردم نمره یک چیزی شبیه جبر جغرافیا است؛ چیزی است که به آدم میدهند. آقای حیرانی گفت: انتخاب نکرده بودی که بهجای مرور شب امتحان، فیلمی چیزی ببینی یا بروی توی کوچه وقت بگذرانی؟
راست میگفت؛ آن نمره را من انتخاب کرده بودم. حالا هم برای انتخابم خوشحال بودم. چون دلم میخواست حلقهی اول فیلمی که تازه آمده بود را وقتی ببینم که داغ است. چون دلم میخواست بروم توی کوچه برای همه از نقشهی زندانی بگویم که روی تن بازیگر مورد علاقهام نشسته بود؛ نقشهای که قرار بود نگذارد برادرش اعدام شود. هیچوقت قرار نبود آقای حیرانی و درس ریاضیاش از مایکل جوان و نقشه روی تنش برنده شوند. حالا هم هیچکس قرار نبود دلش برایم بسوزد؛ چون من همین را انتخاب کرده بودم و از آن لذت هم برده بودم.
خیلی زود بود برای فهمیدنش اما همان روزها فهمیدم که ما آدمها زندگیمان تازه وقتی شروع میشود که میفهمیم قرار نیست هیچکس دلش برایمان بسوزد. ما بهخاطر همین که میتوانیم مختار باشیم و انتخاب کنیم، خیلی چیزها را از دست دادهایم و بارِ همهشان هم اتفاقا افتاده است روی دوش خودمان. حالا میتوانیم بنشینیم و خدا خدا کنیم که در یک وضعیت اسفناک، معجزهای چیزی شود و از آسمان کسی بیاید پایین برای آنکه ما را از شر خودکردههایمان نجات دهد. اما این خودکرده چیزی است شبیه دندان درد؛ احتمالا تنها دردی که هیچ معجزهای برای ساکت کردنش وجود ندارد چون ما رعایتنکردن بهداشتش را انتخاب کرده بودیم و چهبسا از انتخابمان لذت برده بودیم.
حتی در یک وضعیت نامساوی وقتی در جبههی مظلوم قرار گرفتهایم دلمان را با این آرام میکنیم که اگر بنشینیم احتمالا کسی دستمان را خواهد گرفت. اما حقیقت همان حرفی است که اخوان ثالث میزند:
تا کی به انتظار قیامت توان نشست؟
برخیز تا هزار قیامت بهپا کنی.
این حق انتخاب همان چیزی بود که دل همهی تاریخ را برای قهوهای سرکش بهخاطر نداشتنش به درد میآورد و هامون را پشت دیوارش قربانی میکرد. واقعیت این است که هامون بیچاره، هرقدر هم به جبر، کمی ساده و کمحواس بود اما چیزی در تمام انسانها میگفت که: «پسرک میتواند نسخه بهتری از خودش را داشته باشد.»
به خودم که آمدم دیدم وقتی من داشتم با خودم مرور خاطرات میکردم، هامون انتخاب کرده بود که برود سر کارش و طویله را تا قبل از رسیدن ظهیر مرتب کند. پسرک انگار فهمیده بود که این درد هرروزه، شوکرانی است که از جام انتخابهایش مینوشد. از آن روز در من کسی مدام با خودش میگوید ما هامونهای تاریخ، زیر دستهای زمخت ظهیر زمان، محکوم به انتخاب شدهایم. حتی همین که انتخاب کنیم یا نکنیم هم زنجیری است که پاهای فانیمان را آزار میدهد.
از آن روز مدام با خودم میگویم، چطور میشود بنشینم و نگاه کنم به توسریهایی که دیگران برایم آماده کردهاند؟ این سوالی بود که پاسخش را هیچکس به من نخواهد داد مگر مرور چیزی که میان من و آیندهای که قرار است انتخاب کنم که میخواهم عطر خودم را بدهد یا توسری دیگران را، فاصله انداخته است.

محمدسجاد کاشانی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.